شناسه خبر : 51198
چهارشنبه 08 دي 1395 , 11:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دستان ابوالفضل (ع) مرا شفا داد/عکس

پارکوهی کشیش دانیالیان خواهر جانباز اعصاب و روان هاسو کشیش دانیالیان، بیماری نیمه فلج بود که سال 79، طی خوابی عجیب، حضرت ابوالفضل (ع) دستان او را گرفته و بلندش می کند، معجزه ای که باعث شفای او پس از 4 روز شد.

پارکوهی کشیش دانیالیان خواهر جانباز اعصاب و روان هاسو کشیش دانیالیان که زندگی خود را وقف این برادر کرده، در گفت و گو با خبرنگار حیات از معجزه ای عجیب گفت که منجر به شفای او در سال 1379 شد. 
 
وی با اشاره به شرایط جسمانی نیمه فلج خود در سال 1379 ماجرای شفا یافتن خود را اینگونه شرح داد: 
 
پیش از فوت مادرم این اتفاق به یکباره افتاد، من از ناحیه استخوان درد شدیدی داشتم. برخی دکترها این درد را ناشی از اعصاب و بعضی نیز از رماتیسم می دانستند و در کل شرایط بسیار بدی بود تا این که 29 آذرماه معجزه ای عجیب رخ داد و ابوالفضل (ع) دستانم را گرفت. 
 
زبان فارسی من در مدرسه اصلا خوب نبود ولی مجبور بودیم با این زبان آشنا بشویم تا بتوانیم درس بخوانیم، در خانه به زبان ارمنی صحبت می کردیم و من زمانی که به مدرسه می رفتم از صحبت های معلم هیچ چیزی نمی شنیدم ، با یکی از همسایه ها دوست بودم و هر روز با هم به مدرسه می رفتیم و سعی می کرد فارسی را به من آموزش دهد. 
 
روزی از مدرسه به خانه آمدیم، نوشته ای دیدم که عباس – ابوالفضل، از او پرسیدم این کیست؟ گفت: این امام ماست، من سوال کردم امام یعنی چی؟ گفت: یعنی هر چه بخواهی به تو می دهد، در آن زمان شرایط زندگی ما هم روبراه نبود و من به یاد کفش هایم افتادم، به دوستم گفتم: یعنی حضرت عباس (ع) می تواند برایم کفش نیز بخرد؟ که به من گفت : آن که کاری ندارد، حتی اگر مریض هم بشوی شفایت می دهد. گفته های آن روز دوستم در ذهنم ماند تا سال 79 ، 29 آذرماه که آن اتفاق عجیب افتاد. 
 
29 آذر ماه 79 بود، بسیار مضطرب بودم و خواب نداشتم، تصور می کردم قرار است شخصی بیاید. به پدرم گفتم من باید به خیابان بروم. خواست با من بیاید ولی من گفتم باید تنها باشم انگار که شخصی منتظرم بود. به دلیل بیماری ام با عصا راه می رفتم، از خانه بیرون آمدم. در اراک سه راه ارامنه ای وجود دارد به آنجا رفتم و کم کم به سمت عباس آباد حرکت کردم. باران شدیدی می آمد. غروب بود که صدای اذان آمد، من به حدی گریه ام گرفت که اشکهایم با آب باران مخلوط شد، یک ساعتی گریه کردم، همان لحظه انگار کسی به صورت وحی در گوشم می گفت: کسانی که نماز نمی خوانند صدای اذان را نمی شنوند، آقایی همان حوالی دکه ای داشت، من رفتم به او گفتم آقا چرا نماز نمی خوانی. انگار یک نفر به من می گفت باید این را به همه بگویم. در نهایت نانی گرفتم و به خانه آمدم. قرص هایم را خوردم و خوابیدم. احساسی که آن زمان داشتم قابل توصیف نیست؛ خواب بودم. بیدار بودم واقعا نمی دانم؛ فقط دیدم اندازه یک سکه نوری بر پرده اتاقم تابید اول تصور کردم همسایه ما از شمال برگشته ولی حوصله نداشتم بلند شوم و نگاه کنم تا این که نور بزرگتر و تمام خانه مان نورانی شد. آقایی قد بلند با لباس سبزی آمد که تا به حال ندیده بودم. عمامه سبز و عبایی داشت که کمرش را بسته بود. هر چه به سمت من می آمد مسیر تمام نمی شد. هر کار می کردم او را ببینم نمی توانستم. فقط پرسیدم شما؟ او آمد. پابرهنه بود. نمی توانم پاهایش را توصیف کنم، براق و تمیز بود، انگار تا به حال به زمین نخورده بود. از ترس چسبیدم به دیوار، او با ابهتی خاص کنار من نشست، هر وقت به یاد آن صحنه می افتم گریه ام می گیرد. به من گفت که "من عباسم". 
 
نگاهی به من کرد و من باز سوال کردم شما گفت ابوالفضل هستید؟ او گریه می کرد. قطره های اشکش سفید و روشن همانند نگین بود. او نگاهی به من کرد و گفت: بلند شو. گفتم نمی توانم. گفت من می گویم بلند شو. به زور دو تا پاهایم را آوردم، بلندم کرد، دستانش مثل حریر نرم بود. من را چهار قدم به وسط خانه برد و همانجا من به زمین افتادم. وقتی بلند شدم دیدم وسط اتاق هستم و چراغ ها خاموش است و درد می کشیدم ، برق را روشن کردم. ساعت یک ربع به چهاربود. نمی توانستم پدر و برادرم را بیدار کنم صبح خوابم را برای پدر تعریف کردم که گفت: انشاالله خیر است. از طرف خدا حضرت عباس (ع) آمده برای درمانت ولی به کسی نگو. 
 
 
دوست داشتم آن روز کسی از من فیلم می گرفت. من برای اولین بار در آن شش ماه صبحانه خوردم. چند روز بعد بی نهایت تب داشتم و در کوره می سوختم، سه روز بعد بدنم خنک شد، قرمزی کف دستانم به حالت عادی بازگشت. روز چهارم بدون عصا به آشپزخانه رفتم. پدرم می گفت می افتی، ولی گویا نیرویی از درون به من قدرت می داد، معجزه ای رخ داده بود، ابوالفضل دستانم را گرفته بود. تا قبل از آن اتفاق هر آزمایشی می دادیم نوع بیماری مشخص نبود، من نذری برای شفایم کرده بودم که اگر خوب شدم با درآمد هاسو برادر جانبازم سفره حضرت ابوالفضل (ع) پهن کنم. به در خانه مسلمان سیدی رفتم و به او گفتم هر کسی را که می خواهی برای این سفره دعوت کن. آنها چند خانم قرآن خوان و کودکان یتیم را دعوت کردند، تمامی کارهای سفره را با دستان خودم انجام دادم. من شفایم را مدیون عباس (ع) هستم.
منبع:حیات
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi